در آغوش خدا
جناب خدای بخشنده مهربان با سلام و احترام بدینوسیله از جنابعالی بابت تمام اتفاقات سال 89 اعم از خوشایند یا ظاهرا ناخوشایند، کمال تشکر و قدردانی را داشته، از بارگاه حضرت عالی خواهشمندم تا سال آینده را سالی سرشار از برکت و خوش اقبالی برای عموم بندگان قرار دهید. امیدوارم در سایهی عنایات جنابعالی برخی مشکلات ظاهرا لاینحل نیز به خیر بگذرد تا تمرکز این مخلوق کمترین در بندگی بیشتر شود! پیشاپیش از بذل عنایت حضرت عالی سپاسگزارم. با احترام خودش پینوشت: خداجان خل نشدهام! عمری هرچه از دهانم درآمد گفتم و تو به رویم نیاوردی، این هم روی همانها! تو به رویم نیار لطفا! حرفهایی هست که هیچ وقتٍ هیچ وقتٍ هیچ وقت نمیشود به کسی گفت، به هیچکسٍ هیچکسٍ هیچکس حتی کسی که نزدیکترین به تو باشد در زندگی، مثل بخشی از روح تو باشد در بدنی دیگر؛ این را تجربه بهم ثابت کرده است. البته ممکن است مامان فوقالعاده باظرفیتی مثل مامان من داشته باشی تا معتقد باشم که میتوانی با کمترین ضرر - کمترینٍ نزدیک به صفر- حرفت را به او بگویی ولی وقتی دقیق نگاه میکنی میبینی به او هم نگویی عاقلانهتر است! این حرفها را فقط میشود به یک نفر گفت: به خدا و لاغیر! حالا حساب کن که تو آدم برونگرایی باشی و اتفاقا حجم این حرفها هم در دلت بالا گرفته باشد بعد چه جانی باید بکنی که این حرفها را نمیتوانی به کسی بگویی! بعد روزی صدبار مثل ذکر با خودت میگویی: حرفهایی هست برای نگفتن، که هرگز سر به ابتذال گفتهشدن فرو نمیآورند! و دوباره، دوباره و دوباره تکرار میکنی! اما این حرفها مثل بغضی در گلویت میماند و گاهی جور دیگری خودش را بیرون میریزد، مثل گریه، مثل خشم و تندی! و افسوس که کسی نمیداند اینها ناگفتههای دل توست که دارد لهات میکند و اگر اینطور هم بیرون نریزد آنوقت باید یک روز بلند شوند و جسمت را پیدا کنند که از انباشتن حرفها بادکرده و راه گلو بستهشده و خفهت کرده و جنازهات را به جا گذاشته است! -------------------------- پ.ن1: دکتر میگوید به مشکل خوردهای! قرص و سفارشات خوراکی میدهد. گویا حرص و جوش و غصه به شدت ایجاد کمخونی میکند. چیزی که چند وقت اخیر مثل نقل و نبات به خوردم داده شد! آن وقت آن بنده خدا فکر میکند از کارم حرص میخورم! از کارم! انگار که من تازه شاغل شدم و تا حالا فشار کار و غصهی کاری نداشتم! هی! روزگار! مهم نیست. مهمتر از اینها هنوز مانده... پ.ن2: بعضیها چنان بانمک وارد زندگیات میشوند که خودت هم نمیفهمی چه شد؟! انگار خیلی اختیار نداشتی در آمدن و نیامدنشان. مثل تکههای پازل میآیند و بخشی از پازل زندگیات را میسازند انگار. فقط خدا کند که بخش قشنگی از پازل را بسازند. تا اینجا که خوب بوده. دستگیر روزهای سخت شده، امید که وقت رفتنش با دعا بدرقهاش کنم. تلخ مثل لیموشیرینی که بماند! طی دو ماه اخیر حداقل هشت خواب برایم دیده شده! (8 تا رو دقیقا الان یادمه که بعضی خوب بود و بعضی نه) بدترینش را خودم برای خودم دیدم! و درست فردای همان شب که خواب دیدم هم تعبیر شد! در تعبیرش گفت رنج و سختی بسیار زیادی را متحمل میشوی و ناچاری این بار را به تنهایی به دوش بکشی! حالا هر روز و هر لحظه با خودم فکر میکنم او معبر فوقالعادهای است! من با پوست و گوشت و استخوانم این تعبیر را لمس کردم! البته که هنوز وقتی یاد آن روز میافتم خدا را شکر میکنم که تعبیر خوابم چیز دیگری نبود!!! تلخ تلخ مثل زهر مار! تا حالا شده ناظر و شاهد اشتباه تلخی باشید و هیچ کاری ازتان برنیاید؟! تا حالا شده در کمال حیرت و تعجب و استیصال، ناظر و شاهد باشید که یک یکبار دیگر همان اشتباه تلخ تکرار شود و شما همچنان جز نظارت کاری ازتان برنیاید؟!!! آن روز وقتی دکتر او را از اتاق خارج کرد به من جمله ای گفت که یک جمله ی کلیدی بود. جلمه ای که هیچ وقت به او انتقالش ندادم. انتقالش دردی دوا نمیکرد. دکتر ریشه را دیده بود. ریشه ای که دیگر حالا گفتنش سودی نداشت! امیدوارم از بدبینی من باشد که نگران این همه شتابزدگی هستم! کاش اینقدر شتابزده اقدام نمیکردند. کاش من از سر بیخبری گمان کنم که عجله میکنند. از من کاری برنمیاید جز دعا، همانطور که نخستین بار دعایش کردم. دعا میکنم این شتابزدگی اگر به سود اوست سرعت بگیرد و اگر نیست خداوند جلویش را بگیرد تا کمی آهستهتر به سرانجام برسد. وقتی که دقیقا آمادگیاش را داشته باشد. عاقبت همهمان ختم به خیر انشاءا... تلختر از تلخ مثل هیچ چیز! ... خوش آمدی! خوش آمدی نازنین! تو پاسخ تحمل سختیها و رنجهای دوماه عزاداری هستی. راحتی بعد از رنج. سبکی بعد از سنگینی صفر. در بهار انقلاب، بهار دلهایمان میشوی تا آمادهی بهار زمین شویم. خوش آمدی ماه شادی ائمه. خوش آمدی ربیع... زندگی حالتهای مختلفی دارد. یک شیوه اش این است که مطمئن باشی تو بر حقی و مبری از هرگونه خطا و اشتباه! خیلی لذت بخش است، نه؟! آنوقت است که اگر حرفهایی را به تو بزنند که هر کدامش چهارستون بدن مسلمانی را میلرزاند، تو راحت میشنوی و به روی مبارکت هم نمیاوری چون هر چه باشد تو برحقی و از هر اشتباهی بری! امکان ندارد چیزی را اشتباه فهمیده باشی یا به خطا رفته باشی! چند روزی است که دوباره به دایی ام فکر میکنم. همان که در نامزدی یکی از اقوام زیپ شلوارش خراب شد و مجبور شد پیراهنش را روی شلوارش بیاندازد و بعد متهم شد به اینکه خواسته حزب اللهی بازی درآورد و با صاحب مجلس لج کند!!! هنوز بعد از گذشت بیشتر از ده سال از این اتفاق، یادآوری اش پشتم را میلرزاند و وجدانم را بیدار میکند که مبادا به این آسانی ها علائم را کنار هم بچینم و قضاوتی کنم که فردایی نه چندان دور، نصیبم شرمساری باشد و بس! نمیدانم اگر چند روز پریشانی و فکر و خیال، چند روز عدم تمرکز و آرامش و... حق معنوی من محسوب نشود، پس چه اسم دیگری خواهد داشت؟! آیا باید باور کنم که ما مسلمانیم و اینطور به قاضی می رویم؟! یعنی ما طرفداران همان امامیم که وقتی زن زانیه برای اعتراف نزد ایشان رفت، اجازه اعتراف ندادند و گفتند برو، ما چیزی ندیدیم!!! حالا کسی میرود و حرفی میزند و دیگری هم یک تنه به قاضی میرود و راضی برمیگردد بدون اینکه من بدانم آن فرد که بوده؟! یا حداقل بدانم از قول من چه گفته؟! و چرا؟!!! من که به جای نسبتا شریفی به نام جهنم بروم! ولی کدام آدم آزاده ای مهر تایید به این ماجرا میزند تا من هم به ثمره اش گردن بنهم؟؟!! --------------------------- پ.ن1: لایکلف ا... نفسا الا وسعها پ.ن2: مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش! پ.ن3: وای برکسی که دیگران از دست و زبانش در امان نباشند! پ.ن4: ما که نگذشته و نمیگذریم، خدا هم نگذرد انشاءا...!
Design By : Pichak |