سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

سفر 

سفر گاهی لذت بخش است و گاهی سخت. گاهی سرنوشت ساز است و گاهی برای فرار از سرنوشت! گاهی کوتاه است و گاهی بلند. گاهی سیاحت است و گاهی زیارت. گاهی تنها و گاهی با همسفر. گاهِ تنهایی، یک درد داری، تنها هستی و بی همسفر. سختی ها تنها روی دوش توست و لذت ها نیز. اما درد یکی است . میسازی و شاید گاهی بسوزی. بسوزی و حتی دم نزنی! اما اگر قرار شد همسفری بیاید و شانه به شانه، قدم به قدمت همراهت شود، بیاید و کوله بارت را با او به شراکت بگذاری، آن وقت اوضاع عوض میشود.

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 89/8/28ساعت 1:25 صبح توسط خودش نظرات ( ) |

بعدازظهر روز جمعه عازم قم میشوم تا کمتر از 24 ساعت مادر موقت دو خواهرزاده ام باشم! پدر خانواده سفر است و مادر خانواده هم باید صبح شنبه تهران باشد و کارش تا ظهر به درازا میکشد. پدر از پدری هم فراتر میرود و همراه مادر مرا میرسانند قم و خواهر را میبرند تهران. البته که ما بهانه ایم و خانم طلبیده اند جمعه ای را به زیارت بگذرانند. آخرین توضیحات داده میشود: ساعت 5 دقیقه به 7 باید پایین باشند. سرویس سعیده خیلی بوق میزند همسایه ها گناه دارند. حتما سر وقت برود پایین. سعیده صبح که میرود دستشویی بیرون آمدنش با خداست! از خودت هم بی خیال تر است! باید هلش بدهی! حوالی یک ربع به 2 برمیگردد. سجاد شنبه یکشنبه ها دیر میاید، حوالی 3. بابا میگوید خوابت نبرد صبح جا بمانند! حرصم میگیرد. میگویم دلم میخواهد یکی تان صبح زنگ بزند که ما را بیدار کند آن وقت من میدانم و همه شما! خواهرم میگوید من که زنگ میزنم! کوتاه میایم که خب حالا شما چون مامانشون هستی تحمل میکنم! (نشان به آن نشان که نزدیک 6 صبح من زنگ میزنم که چرا هیچکدام زنگ نزدید؟ چرا دیشب خبر ندادید که رسیدید؟ حضرت خواهر هم میگوید که خواب ماندیم!)

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 12:41 صبح توسط خودش نظرات ( ) |

بیروت از فراز تله کابین

- بعضی وقت‌ها حق انتخاب داریم و بعضی وقت‌ها نداریم. حق انتخاب نداریم که خانواده‌مان را انتخاب کنیم یا تصمیم بگیریم که دختر به دنیا بیاییم یا پسر! اما اوقات زیادی در زندگی هست که فرصت انتخاب را به خودمان می‌دهند، انتخاب‌هایی کوچک و بزرگ. می‌توانیم انتخاب کنیم که محصل باشیم یا نه؟ رشته‌ی فلان را انتخاب کنیم یا رشته‌ی بهمان را؟ با این فرد ازدواج کنیم یا فرد دیگر؟ و ...

- اگر از هر کدام از ما بپرسند که ترجیح می‌دهید حق انتخاب داشته باشید یا نه، مسلما معتقدیم باید حق انتخاب داشت. اما وقتی دقیق‌تر نگاه کنیم می‌توانیم شرایطی را ببنیم که تصمیم‌گرفتن و انتخاب‌کردن به راستی سخت است. گاهی حتی پیش می‌آید که با خودمان فکر می‌کنیم کاش کسی بود که به ما جایمان تصمیم می‌گرفت و به ما می‌گفت باید چکار کنیم! گاهی با عقل محدود خودمان تصمیم می‌گیریم و بعد از مدت‌ها تازه متوجه می‌شویم چه ابعاد مهمی که اصلا ندیده بودیم! و گاهی به نتیجه می‌رسیم چه خوب است بعضی وقت‌ها، خدا به جای ما تصمیم گرفته یا انتخاب کرده‌است!!

- از خاک سوریه که خارج می‌شویم و پا به خاک لبنان می‌گذاریم ساعت حدود هفت صبح است. گمانم سه ربع ساعت طول می‌کشد تا به بیروت برسیم. خیابان تمیزی که درش قرار می‌گیریم به واسطه‌ی بولواری دو قسمت شده و انگار شهر را دو قسمت کرده است. راهنما اشاره می‌کند که: اینجا بیروت است. پایتخت لبنان، کشوری که به عروس خاورمیانه معروف است. با خودم فکر می‌کنم واقعا هم مثل عروس تر و تمیز است! آقا میثم اضافه می‌کند که سمت راست شما منطقه‌ی مسیحی‌نشین و سمت چپ منطقه‌ی مسلمان‌نشین لبنان است! قرار است ما از سمت مسیحی‌نشین وارد شویم و از بخش مسلمانان برگردیم. قایق‌سواری، بازدید از کلیسا در کنار توریست‌های دیگر، نظاره‌کردن شهر از فراز کوه و تله‌کابین، صرف ناهار در یک رستوران معروف! بازدید و عکس گرفتن از صخره‌ی خودکشی! نوبت به نماز ظهر که می‌رسد باید جا عوض کنیم! باید شهر را دور بزنیم تا نه تنها به بخش مسلمانان که برسیم به منطقه‌ی شیعه‌نشین! از اذان اندکی گذشته و نماز ظهر تمام شده است، بنابراین تمام مساجد سنی تا نماز عصر بسته هستند اما مساجد شیعیان همچنان باز است! چقدر از اینکه شیعه هستم احساس غرور می‌کنم! مسجد امام صادق(ع) زیباست و به قدر کفایت بزرگ. ورود به منطقه‌ی شیعه نشانمان می‌دهد که اینجاست دیار سیدحسن نصرا...، همان سرزمین حزب‌ا... مقاوم. گشتی در سطح شهر می‌زنیم و با فاتحه‌ای از کنار قبرستان شهدای صبرا و شتیلا می‌گذریم تا سفر یک روزه‌مان تکمیل شود. از ناحیه‌ی مسلمان‌نشین، لبنان را ترک می‌کنیم در حالی که این فکر ذهنم را راحت نمی‌گذارد که اگر در سرزمینی غیر از ایران متولد می‌شدم، چه اتفاقی می‌افتاد؟! اگر من متولد بیروت بودم، در سمت راست آن زندگی می‌کردم یا سمت چپ؟! در سمت مرفه زیبای دور از سختی‌های جنگ با اسراییل! و به خیال خام عده‌ای، در فضای آزاد و خارج از قیدوبندهای دین اسلام؟ یا در سمت ستمدیده و جنگدیده و مبارز؟! چقدر خوشحالم از اینکه فرصت داشته‌ام تا در ایران اسلامی متولد شوم، در آرامش این سرزمین و در کنار خانواده‌ای مسلمان، با زیبایی‌ها و عظمت اسلام آشنا شوم! چقدر خوب است که حتی ساعتی از زندگی‌ام را در نامسلمانی نگذرانده‌ام. چه خوب است که خدا به جای من تصمیم گرفته است!

-----------------------------------------------------------------

پ.ن1: این یادداشت را برای مجله نوشته بودم و از آنجایی که مجله متعلق به دانش آموزان دبیرستانی است ادبیاتش هم دانش آموزی است. خلاصه و مفید به شما میگوید که در سفر لبنان چه پشت سر میگذارید. البته درصد قابل توجهی از یادداشت سانسور شد که با توجه به تکرر این اتفاق، منجر به قطع همکاری من برای یادداشت نوشتن در نشریه شد. ما همان سرویس خودمان را بچرخانیم بهتر است!

پ.ن2: پست بعدی را میگذاریم برای لبنان متنها به مدل وبلاگی نه یادداشت! عکس ها هم باشد برای آن موقع.

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 10:24 صبح توسط خودش نظرات ( ) |

 

واقعا کسی هست که از شیشه ی باران زده خوشش نیاید؟!

کسی هست که دوست نداشته باشد بعد از ظهر یک روز سرد پاییزی در ماشین گرم و نرمی بنشیند و از پشت شیشه ای که قطرات باران را بغل میگیرد خیابان ها را سیاحت کند؟!

عاشق گشت و گذار این چنینی هستم. به خصوص اگر موسیقی ملایمی هم ضمیمه اش باشد. راننده براند و من برای خودم لم بدهم و از خیابان گردی و دیدن هوای فوق العاده ی بارانی لذت ببرم! اگر راننده کسی باشد که دوستش داشته باشم و بتوانم با هم لذت ببریم که چه بهتر!

-------------

خارج از بحث: وسط این اوضاع قمر در عقرب کار و درس و زندگی و یاس فلسفی و و و... تصمیم گرفته ام یک وبلاگ جدید باز کنم!! فکر کنید از پس همین هم برنمیایم ها! اما آن یکی میخواهد فضای متفاوتی داشته باشد. به میزان قابل توجهی مشوق نیازمندیم!!!

 


نوشته شده در سه شنبه 89/8/11ساعت 8:32 عصر توسط خودش نظرات ( ) |

 

مثل این است که در خلسه هستم!

حس میکنم. حس میکنم که میخواهد چه بشود! زمان را مثل نوری حس میکنم که نمیتوانم با ماهیت زمینی درکش کنم! نمیتوانم بگویم چند روز یا ماه اما میتوانم بگویم زمان نزدیک است!

نزدیک است که همه چیز تمام شود.

آن نور که مثل یک هاله است چیزهای دیگری هم میگوید. روشن است. به من میگوید هرچه هست خیر است. حس میکنم همان میشود که میخواهیم. حل میشود همه چیز.

نمیدانم چه حالی است؟! نه در شرایط نوربالازدن هستم!! و نه در حال عرفانی و ریاضت و از این بحثها که هیچوقت هیچوقت در عمرم تجربه شان نکردم.

اما احساس عجیب و قوی ای دارم این روزها.

انگار ظرفم پرشده! یعنی آماده است. وقتی پر شود دیگر نیاز به زمان نیست.باید ظرفم را بردارم و بروم برای ادامه ی مسیر!

شایدم برای این است که سنگهایمان را با خودمان واکندیم. خودمان با خودمان و نه با دیگری کنار آمدیم.

نمیدانم! اینقدر میدانم که با تمام احساسی که دارم فقط میخواهم منتظر بمانم!

همین!

---------------------------------------------

خارج از بحث: می بینی و نمیدانی دقیقا چه حسی داری!! لجت گرفته؟ ناامیدی؟ عصبانی ای؟ دلت میخواد گریه کنی؟! نمیدانم دقیقا! اینقدر میدانم که تلخ است و سخت، خیلی زیاد. اینکه چیزی را در ذهنت طراحی کرده باشی و همیشه دلت بخواهد عملی اش کنی. اما شرایطش را نداشته باشی. بعد ببینی که کس دیگری همانطور که تو دلت میخواهد دارد دانه به دانه اش را عملی میکند!!! آدم انگار دلش میخواهد... به جهنم! این هم کنار مهمتر از اینهایی که نشد! نشد که بشود! هی...

 


نوشته شده در شنبه 89/8/8ساعت 1:0 عصر توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak