سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

 

شب جمعه- 8مهرماه 89- حرم حضرت رقیه(س)

هنوز کودک درونم زنده است، هنوز روحیه‌ی 14 سالگی‌ام سرکشانه درونم طغیان می‌کند. هنوز دختر خانه هستم دختر خانه‌ای که دوست دارد سبک‌سرانه یک دستش را دور ستون بیرون حرم حلقه کند و با همان دست چرخی دور ستون بزند، زل بزند به در و دیوار حرم، طوری که انگار روز آخر است، انگار دیگر قرار نیست این طرف‌ها پیدایش شود، خدای ناکرده! اسامی 14 معصوم را روی دیوار میخوانم. حس خوبی دارم امشب، سرخوشم. مخلوطی از غم و شادی، سبکی و سنگینی. دور ضریح نسبتا خلوت است. اینقدر خلوت است که میروم جلو و دستم را در پنجره‌های ضریح قفل می‌کنم، خودم را می‌چسبانم به ضریح و همان‌جا می‌ایستم. تجربه‌ای که خاطرم نیست آخرین بار کی در حرم امام رضا(ع) کسب کردم! دلم می‌خواهد خود را ببندم به ضریح مثل خانمی که پایین ضریح افتاده و خوابش برده، خودم را ببندم و به بی‌بی چهارساله التماس کنم که شفایم دهد، جسمم را و بیشتر از آن روحم را. کمی درد دل می‌کنم. برای نماز ظهر که حرم بودیم، از روی لیست دانه‌دانه اسم همه را برده‌ام و دعا کرده‌ام. اول دعای فرج، بعد برای آقا و امام خمینی(ره) و... بعد مامان و بابا و برادر کوچکم که مرحوم شده، بعد اعضای خانواده، اقوام و همکاران اعم از فعلی و سابق در صدرشان نشریه‌ای‌ها، دوستان مجازی، بچه‌های NGO، بچه‌های جهادی، دوستان نادیده! دوستان دانشگاهی و دوستان همینجوری! و مثل همیشه رفتگان و آیندگان... میخواستم حالا برای خودم دعا کنم ولی یاد حرف حاج‌آقا در مشهد می‌افتم. می‌گفت اینقدر که می‌روید و برای حاجت‌هایتان زیارت می‌کنید یکبار هم بروید و بگویید آقا اینبار فقط دلم تنگ شده بود که آمدم، همین. دلم می‌خواهد بروم یک گوشه‌ای و کمی گریه کنم، گریه برای مظلوم کربلا، برای بی‌بی چهارساله، برای مظلومه‌ی حیران در صحرای کربلا... فقط گریه برای مظلومیت‌شان و بس. می‌نشینم روبروی ضریح و تکیه می‌دهم به ستون. گوشی‌ام را برمیدارم، نوحه‌ای خاص حضرت رقیه در گوشی نیست، دلم لپ‌تاپم را می‌خواهد! آهنگ گوشی‌ام را می‌گذارم! شعر است اما برای حضرت رقیه، اسم فایلش امیر پارسا است! من اصلا نمیدانم کی است؟! فقط شعر را گوش می‌کنم و گریه می‌کنم.

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه دختر سه ساله بود، که اسم او رقیه بود... چه حالی می‌دهد! نمیدانم چرا مدتی است صدای گریه‌کردنم بلند شده؟! با اینکه تن صدایم بلند است اما همیشه گریه‌هایم آرام بود، مدتی است های‌های گریه می‌کنم، بلندبلند! شعر تمام می‌شود. میخواهم بلند شوم خودم را برسانم به مامان و آماده‌ی کمیل شوم. یک دفعه صدای آقایی از مردانه بلند می‌شود: خرابه چراغونه امشب، قناری غزلخونه امشب، موهام فرش مهمونه امشب، دلم خونه امشب... دلم آتش می‌گیرد، اشک سرازیر می‌شود. انگار در این حال ...م را می‌بینم. او هم اشک می‌ریزد. بابا نبودی ببینی پرمعجرم سوخت، بابا نبودی ببینی که موی سرم سوخت، بابا نبودی ببینی که خاکسترم سوخت. نبودی ببینی پرم سوخت... خدا به نفسش قوت دهد. دعای کمیل شروع شده است.

این سومین کمیل به یاد ماندنی است که خدا روزی‌ام می‌کند. اولی و بی‌نظیرترینش بین‌الحرمین بود، دومی سالن هتل در همسایگی خانه‌ی خدا! و این‌بار کنار گره‌گشای سه‌ساله. امان از خدایی‌کردن او و نابندگی‌های من...

الهی و ربی من لی غیرک...

---------------------------------------------

پ.ن: جالب است که من هر چه جلو میروم بیشتر دلم میخواهد که تو باشی و پاسخگوی سوالاتم شوی، بعد تو به نتیجه میرسی که من احساس بی نیازی دارم! مدام با خودم فکر میکنم چه ترکیب محشری میشدیم! تجربه نشانم داده که همیشه این ترکیب تمیز کار کرده. بگذریم که زندگی میگذرد...



نوشته شده در پنج شنبه 89/10/23ساعت 2:23 عصر توسط خودش نظرات ( ) |

[هر که شد محرم دل در حرم یار بماند]  


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/16ساعت 4:27 عصر توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak