سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

حرف‌هایی هست که هیچ وقتٍ هیچ وقتٍ هیچ وقت نمیشود به کسی گفت، به هیچکسٍ هیچکسٍ هیچکس حتی کسی که نزدیکترین به تو باشد در زندگی، مثل بخشی از روح تو باشد در بدنی دیگر؛ این را تجربه بهم ثابت کرده است. البته ممکن است مامان فوق‌العاده باظرفیتی مثل مامان من داشته باشی تا معتقد باشم که می‌توانی با کمترین ضرر - کمترینٍ نزدیک به صفر- حرفت را به او بگویی ولی وقتی دقیق نگاه می‌کنی می‌بینی به او هم نگویی عاقلانه‌تر است! این حرف‌ها را فقط می‌شود به یک نفر گفت: به خدا و لاغیر!

حالا حساب کن که تو آدم برون‌گرایی باشی و اتفاقا حجم این حرف‌ها هم در دلت بالا گرفته باشد بعد چه جانی باید بکنی که این حرف‌ها را نمی‌توانی به کسی بگویی! بعد روزی صدبار مثل ذکر با خودت می‌گویی: حرف‌هایی هست برای نگفتن، که هرگز سر به ابتذال گفته‌شدن فرو نمی‌آورند! و دوباره، دوباره و دوباره تکرار می‌کنی! اما این حرف‌ها مثل بغضی در گلویت می‌ماند و گاهی جور دیگری خودش را بیرون می‌ریزد، مثل گریه، مثل خشم و تندی! و افسوس که کسی نمی‌داند اینها ناگفته‌های دل توست که دارد له‌ات می‌کند و اگر اینطور هم بیرون نریزد آنوقت باید یک روز بلند شوند و جسمت را پیدا کنند که از انباشتن حرف‌ها بادکرده و راه گلو بسته‌شده و خفه‌ت کرده و جنازه‌ات را به جا گذاشته است!

--------------------------

پ.ن1: دکتر میگوید به مشکل خورده‌ای!‌ قرص و سفارشات خوراکی میدهد. گویا حرص و جوش و غصه به شدت ایجاد کم‌خونی می‌کند. چیزی که چند وقت اخیر مثل نقل و نبات به خوردم داده شد! آن وقت آن بنده خدا فکر می‌کند از کارم حرص میخورم! از کارم! انگار که من تازه شاغل شدم و تا حالا فشار کار و غصه‌ی کاری نداشتم! هی! روزگار! مهم نیست. مهم‌تر از اینها هنوز مانده...

پ.ن2: بعضی‌ها چنان بانمک وارد زندگی‌ات می‌شوند که خودت هم نمی‌فهمی چه شد؟! انگار خیلی اختیار نداشتی در آمدن و نیامدنشان. مثل تکه‌های پازل می‌آیند و بخشی از پازل زندگی‌ات را می‌سازند انگار. فقط خدا کند که بخش قشنگی از پازل را بسازند. تا اینجا که خوب بوده. دستگیر روزهای سخت شده، امید که وقت رفتنش با دعا بدرقه‌اش کنم.


نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 12:43 صبح توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak