سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

 

کم کم دارم کنجکاو میشوم که بالاخره کدامشان را تمام میکنم؟! هر روز هم یکی اضافه میشود! منم که تنبل! اگر روزی چند صفحه بخوانم هنر کرده ام! نه فکر کنید مشکل از کتاب است ها، نه! بیچاره اینها همه شان خواندنی اند اما من کمی برنامه ام کج و ماوج است! بعضی ها ثمره ی نمایشگاه امسال و بعضی هم زیرخاکی!

کنترل فشار روانی، جرالد.اس.گرینبرگ از نمایشگاهی هاست. آموزش مهارت های ارتباط زناشویی(شرادمیلر، فیلیس میلر، الامو.نانالی، دانیل ب.واکمن) هم همینطور. پمبرلی یک جورهایی از زیر خاکی هاست! غرور و تعصب را سالها پیش خواندم و ادامه اش که پمبرلی باشد ماند که ماند. بعد از مدتها رمان نخواندن حالا دوتایش را با هم دست گرفتم. البته میان ماه من تا ماه گردون است! پمبرلی کجا و این یکی کجا؟! مسیا خاتم رسولان. فکر کنم ازش خوشم بیاد. و اما این یکی! یک زیرخاکی واقعی! مدتهاست دیگر چاپ نمیشود. البته در نمایشگاه کتاب امسال گفتن که قرار دوباره چاپ بشود. من که تازه جلد یکش را شروع کرده ام اما میگویند یکی از بهترین کتاب هایی است که در ایران برای ازدواج نوشته شده و گویا بازترین آنهاست! ازدواج مکتب انسان سازی. همان که جلد 35 از پایان نامه 40 جلدی اولین دانشگاه و آخرین پیامبر دکترای شهید پاک نژاد است. با چاپ عهد عتیق! خیلی تصادفی در اسباب کشی حضرت خواهر یافت شد و با خودم گفتم: آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم! هنوز تمام نشده از این شاخ به آن شاخ پریدن ما! نوجوانان داغدیده هم آخری اش است، این هم نمایشگاهی است و از هلن فیتز جرالد.

یکی نیست بگوید که بچه جان یکی را دست بگیر و تمام کن. یکی نیست بگوید بشین به درست برس. بشین و برای ارشد بخوان، آدم باش!

ولی شما هم بخوانید اینها را، ارزشش را دارد.

 


نوشته شده در دوشنبه 89/5/11ساعت 10:49 عصر توسط خودش نظرات ( ) |

 

نمیدونم من اینجا تو پارسی بلاگ چیکار میکنم؟! نمیدونم چرا بعد از اینکه مجبور شدیم وبلاگمون رو بگذاریم و دیگه توش ننویسیم اومدم و یه وبلاگ دیگه باز کردم؟! اونم در حالیکه اصلا نوشتنم نمیاد. انگار میخواستم ثابت کنم که هستم و هنوز میتونم بنویسم. انگار میخواستم با خودم و احساساتم بجنگم. اما جنگیدن سخته. با خودت بیشتر از چیزهای دیگه. وبلاگم رو دوست داشتم. هم وبلاگ شخصیم، هم وبلاگ مشترکم. حتی اگر برای مخاطبم هیچ چی نداشت برای من چیزهای زیادی داشت. نمیدونم میشه یه روزی همین حس رو نسبت به این وبلاگم داشته باشم؟!

از دست این روزهای شلوغ اما کم استفاده خسته شده ام. از دست این روزهای بلاتکلیفی خسته شده ام. از دست خودم و بی صبری ام خسته شده ام. از دست آدم ها و اطمینانی که به خودشان دارند خسته شده ام. چرا هیچ کس فکر نمیکند شاید او دارد اشتباه میکند. من بارها و بارها فکر کردم شاید دارم اشتباه میکنم. حتی تاوان این فکر را دادم. یکسال از عمرم را گذاشتم پای اینکه شاید حق با دیگران است. نتیجه اش چه شد؟ اینکه برگشتیم سر نقطه ی اول. امروز دوباره راه رفته را رفتم! رفتم تا بگویم اگر شما، تمام شمایی که ایستاده اید و مطمئنید حق با شماست، از دوست و فامیل و همکار، و مطمئنید که ما در اشتباهیم، سر اطمینانتان بایستید. منم که دوباره از روزهای رفته میگذرم، باشد که به دعای شما لااقل یک سر این ماجرا عاقبت به خیر شود! خدا کند این بار شمایی که خواستید و منی که به خواستتان عمل کردیم درست عمل کرده باشیم...

من که دعای خیر میکنم و عاقبت به خیری سر دیگر این ماجرا را طالبم. زندگی جریان دارد، همیشه.


نوشته شده در شنبه 89/5/9ساعت 3:33 عصر توسط خودش نظرات ( ) |

 

At last, He will come...


نوشته شده در سه شنبه 89/5/5ساعت 1:8 عصر توسط خودش نظرات ( ) |

 

هواپیما دارد می نشیند.

بابا وسط این همه چراغ، سبزی نسبتا بزرگی را نشانم میدهد و میگوید آنجا مسجدالنبی است، گنبد خضراء.

من ناباورانه نگاه میکنم

السلام علیک یا نبی ا...

اینجا مدینه است، شهر پیغمبر.

بغض، دلهره، امید، خوشحالی سرشار از ترس!

حاج آقا میگفت لحظه ها آنجا مغتنم است. تمام ترسم از دست دادن این مغتنم است. دیگر تا بی بی و تا زیارت ایشان راه زیادی نمانده. دیگر تا تولد رویای 28 ساله ام چیزی نمانده.

هواپیما نشست.

همین.

10:15 به وقت ایران


نوشته شده در سه شنبه 89/4/29ساعت 6:58 عصر توسط خودش نظرات ( ) |

 

سال 87 بود و روز جوان. رفتیم دیدار با رییس جمهور. قرار بود به نمایندگی از طرف سازمانهای مردم نهاد صحبت کنم. خاطره ی جالبی شد. جالب و به یاد ماندنی. سال بعد، روز جوان 88 اما، اتفاق دیگری در راه بود. خاطره ای متفاوت. خاطره ای فوق العاده و شاید فوق العاده ترین خاطره ی زندگی ام. اینقدر دلم برای آن روزها تنگ شده که تصمیم گرفتم بعضی دست نوشته های آن موقع را اینجا بنویسم. دعا میکنم این خاطره را تجربه کنید بارها و بارها. نمیدانم روز جوان 89 هنوز جوان تلقی میشوم و خداوند هنوز برایم سورپرایزی در نظر دارد یا نه؟!


باورش کمی سخت است که بعد از سال ها آرزو و دوسالی انتظار الان در فرودگاه مهرآباد نشسته ام. این بار نه برای بدرقه، که برای حرکت و زیارت. پرواز تاخیر داشت و از ساعت 16به ساعت 19منتقل شد البته فعلا! سالن فرودگاه ساکت است و خلوت. حالا که باید همراهان را بیرون بگذاریم و تنها داخل شویم باید هم سالن خلوت باشد. ساعت 17:35 است و بارهایمان را هم تحویل داده ایم. آدم یاد مردن می افتد! سفر آخرت که همه را بیرون قبر میگذاری و توی مسافر، به تنهایی وارد میشوی! دارند اعلام می کنند که وارد شویم...

وقتی در یک روز گرم و بلند تابستانی روزه میگیری باید هم دو سه ساعت مانده به اذان بیحال بیافتی و توان و حوصله ی انجام  هیچ کاری را نداشته باشی. تازه مساله آنجا بغرنج تر میشود که میبینی سوار هواپیمایی، به ساعت تهران باید 10 دقیقه ی دیگر اذان بگویند، اما هوا روشن است و هنوز آفتاب بوضوح خودنمایی میکند!

بگذریم؛ سوار هواپیما شدیم و الان اگر باز دست به قلم شده ام به خاطر این است که افطار کردم و تا خرخره نوش جان! ساعت حوالی 19:45 هواپیما عزم پرواز کرد. الان هم ده دقیقه به ده است که کمربندها را برای کم کردن ارتفاع دوباره بسته ایم. فکر میکنم قریب 20 تا 30 دقیقه دیگر به فرودگاه مدینه برسیم.

سوار این هواپیمای سعودی که شدیم قبل از هر چیز مهماندار است که وجناتش به ما یادآور میشود این یک هواپیمای سعودی است نه ایرانی! به حکم مسلمان بودن کلاهی به سر دارند که از زیر آن روسری ژورژت مانندی بر روی شانه شان ریخته است. از روبرو البته، روسری کاربرد خاصی ندارد! در کل دامنه ی این روسری به معنای لغوی اش ختم میشود! رو  سری! یعنی روی سر را گرفته و لاغیر. از روبرو که شما به وضوح تا بناگوش خانم مهماندار را ملاحظه میکنی. هربار هم سمتی را می نگرند شما هم میتوانید موهای سرکار علیه را رویت کنید که زیر همان روسری پشت سر جمع شده است. البته اختلاف این عزیزان با نوع وطنی فقط در وجنات است تازه آن هم اندکی! وگرنه انصافا سکنات مهماندار ایرانی هم قریب به همین عزیزان است! در هر حال خانم ها با لبخند گشادی راهنما هستند برای مسافران. به جز آن خانم که جلوی در ایستاده بود و رنگ لباسش با سایرین متفاوت بود. گمانم چیزی بود مثل سرمهماندار یا هر سر دیگر! به هر حال از هم قطارانش به یقین سر بود. نه از کمالات ظاهری بلکه به لحاظ موقعیت کاری!

خودمانیم عجب چیز خوبی است این شام یا افطاری! دست و پایم کار افتادند. خیلی امیدوارم پایان این سفر مثل آغازش نباشد. فکرم صدجا پر میزند. مکالمه ی نهایی، آخرین مکالمه در هواپیما کمی اذیت میکند ذهنم را. این درگیری درونی آخر مرا میکشد! درگیری بین دو حس بخشیدن و نبخشیدن.

خدایا! مرا دریاب. حتی بیشتر از این، بیشتر از اینکه آغوشت را گشودی و برای در آغوش کشیدن صدایم کردی. سرم را به سینه ات بگذار و دستت را بر سرم بکش. بغضم را فرو بنشان. کینه را بکش. عقده هایم را بگشا. خدایا! رهایی ام ده.

آمین.

هواپیمای سعودی- ساعت 22به وقت ایران

یکشنبه 11 مرداد 1388 - 10 شعبان المعظم 1430


نوشته شده در دوشنبه 89/4/28ساعت 12:5 صبح توسط خودش نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak