در آغوش خدا
مثل این است که در خلسه هستم! حس میکنم. حس میکنم که میخواهد چه بشود! زمان را مثل نوری حس میکنم که نمیتوانم با ماهیت زمینی درکش کنم! نمیتوانم بگویم چند روز یا ماه اما میتوانم بگویم زمان نزدیک است! نزدیک است که همه چیز تمام شود. آن نور که مثل یک هاله است چیزهای دیگری هم میگوید. روشن است. به من میگوید هرچه هست خیر است. حس میکنم همان میشود که میخواهیم. حل میشود همه چیز. نمیدانم چه حالی است؟! نه در شرایط نوربالازدن هستم!! و نه در حال عرفانی و ریاضت و از این بحثها که هیچوقت هیچوقت در عمرم تجربه شان نکردم. اما احساس عجیب و قوی ای دارم این روزها. انگار ظرفم پرشده! یعنی آماده است. وقتی پر شود دیگر نیاز به زمان نیست.باید ظرفم را بردارم و بروم برای ادامه ی مسیر! شایدم برای این است که سنگهایمان را با خودمان واکندیم. خودمان با خودمان و نه با دیگری کنار آمدیم. نمیدانم! اینقدر میدانم که با تمام احساسی که دارم فقط میخواهم منتظر بمانم! همین! --------------------------------------------- خارج از بحث: می بینی و نمیدانی دقیقا چه حسی داری!! لجت گرفته؟ ناامیدی؟ عصبانی ای؟ دلت میخواد گریه کنی؟! نمیدانم دقیقا! اینقدر میدانم که تلخ است و سخت، خیلی زیاد. اینکه چیزی را در ذهنت طراحی کرده باشی و همیشه دلت بخواهد عملی اش کنی. اما شرایطش را نداشته باشی. بعد ببینی که کس دیگری همانطور که تو دلت میخواهد دارد دانه به دانه اش را عملی میکند!!! آدم انگار دلش میخواهد... به جهنم! این هم کنار مهمتر از اینهایی که نشد! نشد که بشود! هی... از نخستین باری که گفتی "من برایت نمی مانم" و دریای دلم را طوفانی کردی تا امروز، منم که هر روز باید بجنگم تا موج های این دریا قد نگیرند و سیلاب، زندگی مان را نبرد! دیگر حکایت این خواب چه بود؟ گفتی که تیر خلاص بزنی به آرامش فکری ام؟! خوابت را تعریف میکنی و چشمه ای که از صبح دورش را دیوار کشیده ام و در عمق چاه های چشمانم حبسش کرده ام می جوشد و فوران میکند و... چشمه را میجوشانی و بعد از جوشیدنش برمی آشوبی. من که طاقت دیدن غم و ناآرامی ات را ندارم. من چه کنم با رودی که طغیان کرده؟! ----------------------- پ.ن: امروز که از سال و خمس گفتم و تو مطمئن و جدی گفتی تا ذی الحجه که چیزی نمانده، چقدر دلم خنک شد! هیچی نگفتم تا حرفی که از دهانت در رفته بود را پس نگیری و با خودت نگویی: نکند امیدوار شده باشد! سلام من دیوانهام تو این را هیچ وقت نمیفهمی. مثل اینکه هیچ وقت نمیفهمی که چه قدر برایم عزیزی و دوست داشتنیترینها را با تو معاوضه نمیکنم. نمیخواهم بگویم که به جنسیتت مربوط است و نمیخواهم بگویم که ب..... بگذریم. یادم میاید که میگفت: این نیز بگذرد... پ.ن: این پست را برایم گذاشت که عکس را امتحان کند. من هم ... چهارشنبه- 7مهرماه- زینبیه یادم هست هفتهی قبل که مشهد بودیم حاج آقا به زائرین اشاره کرد که محو در و دیوار حرم نشوید. به دعا و زیارتتان برسید. بعد بچهها رفتند حرم و فردا بعدازظهر هم رفتند دارالهدایه برای برنامه حلقه معرفت. شب که رابطین از حرم برگشتند و شام را دادیم، قبل از خواب شروع کردند به تعریف از اینکه چقدر دارالهدایه قشنگ درست شده! گفتند زمان طولانی داشتیم سخنرانی گوش میدادیم و ناخواسته در و دیوار را هم سیاحت کردیم! من نمیفهمیدم در و دیوار این طرف حرم با آن طرف چه فرقی دارد! کلا یک اخلاق غیردخترانه دارم که خیلی محو زیبایی جایی یا کسی نمیشوم. مثلا وقتی آلبوم عروسی میبینم فقط یکی دو عکس عروس و داماد برایم جالب است (داماد که قطعا یکی، حالا عروس بخاطر آن همه خرج دوتا! یک نما از جلو، یکی از پشت!) بقیهی آلبوم اگر فقط عکسهای عروس و داماد باشد تندتند رد میکنم. البته اگر عروس حضور داشته باشد کمی آرامتر ورق میزنم. بماند که با تمام پنهانکاری و ملاحظهام تا حالا با تعجب چندتا عروس روبرو شدهام که زود آلبوم را تمام کردهام!! بگذریم، کلا اینطوری هستم. امروز وارد حرم حضرت زینب(س) که میشوم حسی دارم ناگفتنی. از در که داخل میشوم دالان کوچکی را رد میکنیم و میرسیم به قسمتی که بازتر است. دست چپ در ورودی مصلای بانوان و سپس آقایان است و دست راست قسمت هایی که طاق دارد مثل ایوان خانه ها. آنجا میایستیم و روحانی کاروان صحبتی میکند و روضه ای میخواند. دوباره از یک دالان رد میشویم. همینطور که دارم روبرو را نگاه میکنم آرام آرام گنبد پیش چشمم ظاهر میشود. السلام علیک یا متحیره فی خرابه الشام... کار یک روضهی تمام و کمال را میکند همین یک جمله! کافی است، اگر کربلایی باشی، حسینی باشی، زینبی باشی، کافی است، اگر از کودکی واقعه را در گوشت زمزمه کرده باشند. کافی است همین یک جمله... پا به داخل حرم که میگذارم برخلاف همیشه میگویم: چقدر قشنگ است!!! فکر کن! احساس میکنم چه حرم قشنگی! انگار یک لطافت زنانهای اینجاست! ضریح وسط است و ستونها دورتادور آن بصورت گرد قرار دارند. شاید هم مثل قفس زیبایی هستند که پرندهی زیبای شکستهبالی را در خود گرفتهاند! سابقهاش را دارم که ابهت جایی به چشمم آمده باشد، مثل خانهی خدا،مثل مسجدالنبی. اما حرم برایم همیشه حرم بوده و معنویتش برایم شیرین. همین. ضریح را که در آغوش میگیرم یاد تمام محرمهایی میافتم که افسوس میخوردم! افسوس که چرا در کربلا نبودم تا همراهیشان کنم. یادم هست آرزو میکردم کاش حداقل لحظهای به گذشته بروم،آنقدر که در آن هنگامهی تلخ بانو را در آغوش بگیرم و شانههایم را پناهگاه سرمبارکشان کنم... حالا ضریح را در آغوش دارم. افسوس... ------------------------------------------------ پ.ن 1: من که وارد نیستم! اینم که هی عکسهایی که من دوست دارم بذارم رو میگه حجمش زیاده! تازه به جز عکس اول بقیه کشیده میشه!! خارج از بحث1: احساس میکنم تحت فشاری، بین دوراهی مانده ای و هنوز نمیدانی چه میخواهی. ناراحتم از این احساس. کاش اشتباه کنم، کاش بتوانی زودتر تصمیمت را بگیری و از این سردرگمی نجات پیدا کنی. از من کاری برنمیاید جز آنکه دعاگویت باشم و میدانی که هستم. خارج از بحث2: منتظر یک سورپرایز اساسی ام در هفته ی آینده! دعا کنین بشه! (بعدانوشت: آن سورپرایز که هنوز رخ نداده اما جایتان خالی مهربانترین چنان سورپرایزم کرد که فقط دعا میکنم هیچکس اینطور که حال من گرفته شد حالتان را نگیرد!!!) سلاااااااااااااام! من آمدم! با یک عالم حرف برای گفتن! مقداری از حرفهایم را در سفر نگاشتم! امروز پنجشنبه است، هشتم مهرماه سال 1389. یک بعد از ظهر اندکی گرم در شهر دمشق. روی تخت ولو شدهام! و لیوان چای داغ روی پاتختی کنارم منتظر خنک شدن است. بالاخره بعد از دو روز این شانس را دارم که بنشینم و تا بیش از این مطالب از یادم نرفته اندکی سفرنامه بنویسم! نیم ساعت پیش یعنی ساعت 2:30 به وقت سوریه که میشود 3 به وقت ایران، موفق شدم ناهارخورده و نخورده به کافینت بروم و سری دوم کار روی دفترچهی یونیسف را برای دکتر ارسال کنم و نفس راحتی بکشم! خدا کند تا آخر سفرم سراغ فصل سوم را نگیرد! وبلاگم و وبلاگ مهربانترین را چک کردم، برایش کامنت گذاشتم، جواب ایمیلهایی که روز قبل برای سفارش مطلب به دو دوست دادهبودم را نوشتم. به هر زوری شده نیم ساعت کارم را در کافی نت کش دادم تا شاید چراغ روشن شود و مهربانترین جواب سلام دخترک لوسش را بدهد اما سودی نداشت! اینجا اینترنت گران است اما جوان امروزی از آقای دیروزی منصفتر بود و کمتر گرفت. بنده خدا بابا دیروز و امروز، روی هم نزدیک یک ساعت و نیم معطل من در کافی نت نشست تا کارهایم را تمام کنم! گرچه ناکام از کافینت زدم بیرون ولی با تمامشدن کار اینقدر سبک بودم که بیایم، اتاق را مرتب کنم، مسواکم را بزنم، برای خودم چای لیوانی بریزم!(استکانیاش را هم کم میخورم چه رسد به لیوانی)، دست آخر هم لپتاپ را درآورم و روی تخت دراز شوم. خوب است که به خاطر کار لپتاپ را آوردم وگرنه حوصلهی نوشتن نداشتم! دستم تنبل شده متاسفانه! اینکه میخواهم در مورد سفر بنویسم چند وجه دارد. یکی اینکه دلم میخواهد تجربیاتم به واسطه نوشتن برایم ماندگار شود، کما اینکه میدانم بعدها با خواندنشان، هم خاطرات خوشی برایم تداعی میشود و هم نکات جدیدی کشف میکنم. وجه دیگر اینکه دوست دارم لحظهها و خاطرات خوشم را به اشتراک بگذارم، شاید برای آنها که دوستشان دارم هم جالب باشد. و اما وجه مهم سوم! پیش از این که به مکه بروم، هم از اعضای خانواده، هم دوستان و هم از اقوامم افراد زیادی به مکه رفته بودند. اما کسی مکه را برای من تشریح نکرده بود. همه دعا کرده بودند. همه سوغات آورده بودند. اما کسی لحظاتش را با من تقسیم نکرده بود. البته بعضی دوستان بدشان نمیامد تعریف کنند اما من خیلی حال و هوایشان را نمیفهمیدم. تا اینکه مهربانترین اینکار را کرد. درست یکسال قبل از من راهی سفر مکه شد. یعنی نزدیک دوسال و چندماه پیش. آن موقع من نمیدانستم که سال بعد عازم حج میشوم. او مرا شریک تمام لحظاتش کرد و من هم البته مشتاق این اشتراک بودم. من در شرایطی میهمان خدا شدم که چند وقتی بود ندیده بودمش، از او به شدت دلخور بودم و حتی برای خداحافظی هم، در لحظات آخر با دلم کنار آمدم و قبل از خاموش کردن موبایل در هواپیما با او خداحافظی کردم. آنقدر دلم شکسته بود که با تمام علاقهای که به او داشتم، اگر نبود مسجد شجره و لحظهی احرام شاید در آن سفر اصلا به بخشیدنش فکر نمیکردم! با تمام این اوصاف، او لحظهلحظهی سفر با من بود. هرجا که میرفتم قبل از من آنجا بود. کنارم بود و تمام آنچه برایم گفته بود را در گوشم تکرار میکرد! یادش بخیر! در عین عصبانیت از حضورش لذت میبردم! خب، یکی از خواستههای قلبی من همراه "مهربانترین" به حج رفتن بود! الغرض، تمام این زیادهگویی برای این بود که بگویم، خاطراتم را مینویسم تا اگر به زودی زود روزیتان شد و راهی زیارت بانوی کربلا شدید مرا به یاد داشته باشید. اگر هم قبلا روزیتان شده که خاطرات خوشی را در ذهنتان مرور کنید. فرودگاه تهران- سهشنبه 6 مهرماه 89 ساعت 5 بامداد به وقت ایران گفته بودند ساعت 5:30 فرودگاه باشیم. قرار بود آژانس ساعت 4:15 جلوی در باشد. زنگ گوشیام را برای یک ربع به چهار تنظیم کرده بودم. فکر میکردیم پرواز 5:30 است. بلند شدم سریع ایمیلم را چک کردم. مطالب ادیتشده را برای نشریه فوروارد کردم. لپتاپ را توی کیف گذاشتم. دلم نمیخواست بابا مدام تذکر حاضرشدی بدهند! همه چیز آماده بود که، نمیدانم این دل درد از کجا رسید؟! حالا من با چادر و چاقچور در دستشویی و ملت معطل من! آژانس هم از راه میرسد که نور علی نور شود! عرق نعنا و قرص و حرکت. خدا خیر به راننده آژانس بدهد که ما را به موقع رساند تا تازه در فرودگاه متوجه شویم پرواز ساعت 8 صبح است! صلواتی نثار روح مدیر کاروان محترم و کلی نشستن در فرودگاه! دل کندن از خواب ناز و آن همه عجله برای بیرون کشیدن من از دستشویی(!) به کنار، وقتی مهربانترینت میگوید دیرتر میرفتی تا برسم و ببینمت چه حالی میشوی! همه چیز مرتب است. تلفن رسیدن مهربانترین است که حالم را بهتر میکند. یکی یکی و با نظم از گیت رد میشویم و راهی هواپیما میشویم. گوشیها خاموش، کمربندها بسته، حرکت. فرودگاه دمشق- سهشنبه 6 مهرماه 89 ساعت حدودا 10:45 به وقت ایران، 10:15 به وقت سوریه فرودگاه دمشق باعث میشود تا بفهمم آن همه لعن و نفرینی که نثار کارکنان فرودگاه مدینه کرده بودم نوعی اسراف در لعن و نفرین بوده و من باید فکر بدتر از آن شرایط را میکردم و اندکی لعنت را برای روز مبادا نگه میداشتم! شاید همین کافی باشد که بگویم: آن طرف گیت، ساعت 12:15 به وقت سوریه! بعد از دو ساعت معطلی ناشی از بینظمی، بیفکری و بیعقلی مسلم ماموران فرودگاه، سه صلوات برای خشنودی خانم امالبنین میفرستم که به طرز باورنکردنی مشکل حل میشود و رد میشویم. آن طرف هم کمی ایستادن، به من سه صلوات دیگر را یادآوری میکند و حرکت به سمت هتل. آقای ساعدی، راهنمای اتوبوس ما است. به قول مدیر کاروان مثل کودکانی که تازه زبان باز کرده صحبت میکند. فهم صحبتهایش دقت میخواهد اما در عین حال بانمک است! برنامهمان تا آخر سفر را برایمان توضیح میدهد. جماعت خسته و کلافهاند. هر از گاهی چیزی میپرانند و مسخره میکنند. راهنما در کمال خونسردی کارش را میکند و وسط صحبتها شوخیهایی میکند که بالاخره مسافرها حال و هوایشان بهتر میشود. دست آخر هم وزارتخانههای خانواده را عنوان میکند و همه کلی میخندند کلا میانهاش انگار با فامیل زن جور نیست! مادز زن وزیر جنگ! مادرشوهر وزیر دفاع! اولی مسلسل میزند و دومی توپ! پدرزن وزیر ارشاد! پدرشوهر وزیر امور خارجه! خواهرزن وزیر اطلاعات! جاسوس است و مدام در حال نوشتن!! خواهرشوهر وزیر اقتصاد! زن وزیر کشور! مرد هم سرباز گمنام! یا مفقودالاثر! به اینجا که میرسد رسما اتوبوس از خنده میترکد. البته دلیلش موضوع را جالبتر میکند! میگوید تا خانمها پول میخواهند مردها مفقودالاثر میشوند!!! به هتل که میرسیم دلم فقط دوش حمام را میخواهد و چشمم فقط تخت خواب را میبیند. دارم از سردرد میمیرم. مکافات صبح یک طرف که هنوز حالم روبراه نشده این هم از ظهر. ناهار صرف میشود و همه به استراحت تا بروند حرم حضرت رقیه(س)، و من گیج و با حال خراب، فقط جنازهای هستم روی تخت! کتابچه تمام نشده! قرار بوده مثلا امروز تا ظهر ارسال کنم. در حالیکه هنوز چندتا ریزهکاریاش هم مانده! همه میروند حرم و من از روی تخت تکان نمیخورم. حرم نرفتن نیست که دلم را میسوزاند که طبق توضیحات راهنما میدانم زیاد میرویم، این دعای توسل حرم است که از دستم میرود و دلم را کباب میکند. همه برمیگردند و با واژههای عالی بود، جایت خالی، چه روضهای خواند، دلم را جزغاله میکنند!! من هم دستم از همه جا کوتاه مینشینم به انتظار شب جمعه و کمیل و شاید جبران مافات! ادامه دارد... ----------------------- خارج از بحث1: امروز هدیه روز دختر ما زیارت روی مبارک رهبر بود. جایتان خالی. عیدتان مبارک شاعری در قطار قم مشهد، چای میخورد و زیر لب میگفت شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو خارج از بحث2: دوستت دارم به خاطر شعورت، خیلی...
Design By : Pichak |