سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

سفر 

سفر گاهی لذت بخش است و گاهی سخت. گاهی سرنوشت ساز است و گاهی برای فرار از سرنوشت! گاهی کوتاه است و گاهی بلند. گاهی سیاحت است و گاهی زیارت. گاهی تنها و گاهی با همسفر. گاهِ تنهایی، یک درد داری، تنها هستی و بی همسفر. سختی ها تنها روی دوش توست و لذت ها نیز. اما درد یکی است . میسازی و شاید گاهی بسوزی. بسوزی و حتی دم نزنی! اما اگر قرار شد همسفری بیاید و شانه به شانه، قدم به قدمت همراهت شود، بیاید و کوله بارت را با او به شراکت بگذاری، آن وقت اوضاع عوض میشود.

همسفر

همسفرداشتن خوب است، اما سختی خودش را دارد. میدانی که میخواهی باشد اما نمیدانی بودنش باری میشود به دوش تو یا باری به دوش میکشد دوشادوش تو؟! تو به تنهایی خو گرفته ای، داری راهت را میروی، با همه ی سختیها و ناهمواری ها، یک دفعه یکی از راه میرسد و دستش را دراز میکند تا عرق خستگی از پیشانی ات پاک کند. میاید و دعوتت میکند تا بینشینی، کوله ات را باز کنی، او هم کوله اش را بگشاید، اندکی با هم محتوای کوله هایتان را زیرورو کنید. خستگی از تن به در کنید. از کوله اش به تو میبخشد و از دارایی ات به او میبخشی. او غصه درمیاورد، تو دغدغه، او شادی نشانت میدهد تو هم نشاط را، انرژی را به تو میبخشد، امید را هدیه اش میکنی. چشم باز میکنی و میبینی کوله هایتان قاطی شده و دیگر نمیدانی کدام مال تو بود و کدام مال او! چشم باز میکنی و می بینی اصلا دلت نمیخواهد بدانی، اصلا برایت فرقی نمیکند. دستش را میگیری که بلند شود. مهم این است که حالا هرچه داشته و داری را روی هم ریخته اید و هم قدم شده اید.

مسیر

مسیر هر سفری گاه سنگلاخی میشود و گاهی صاف و هموار. تیغ هایی که در اطراف مسیر روییده اند گهگاه زخمهایی میزنند که بیم بازماندن از سفر میرود، اما او از کوله اش امید را درمیاورد. همان که روزی ارزانی اش داشتی. و ادامه می‌دهی. گاهی چنان زخم میخوری که تا آخر سفر درد زخم در نهان آزارت میدهد اما دیدن همسفر است که جز لبخند به لبت نمی نشاند. مسیر گاهی سبز است و دلنشین، گاهی کویری است، داغ و ملتهب.

مسافرت

همسفرشدن گاهی سخت است. با آنکه آدمها دلشان میخواهد با هم همسفر شوند اما بعضی وقتها آنقدر مسیر پیش رو غرق مه است که نمیدانید میتوان طی طریق کرد یا نه؟! نمیدانید جاده مه آلود را برگزینید و شاعرانه با مه گره بخورید یا... میشود رفت، میشود پا به مه گذاشت و آنسوی مه را جنگل و دریا تصور کرد. سبزی و آرامش. اما سخت است. میدانی که جنگل با همه زیبایی اش همیشه امن نیست! و دریا با تمام آرامش و زیبایی گاه طوفانی میشود. همسفر اما اگر همسفر مطمئنی باشد همه چیز را میتوان تحمل کرد و پشت سر گذاشت. میخواهی دلش را قرص کنی که همیش هستی، حتی اگر از میانه جنگل سایه ای ظاهر شود و چنگی به روحت بزند! حتی اگر طوفان تمام تلاشش را بکند تا موجهای دریا بلند شوند و از جا بکنندت، هستی و به خاطر او می ایستی، می ایستی و به خاطر او تحمل میکنی، تحمل میکنی و به راهت با عشق ادامه میدهی. امید داری که او هم دلت را قرص کند، که هست، که میماند، که به جای تمام سختیها و سایه ها و امواج کنارت هست و تکیه گاهت. و چه  شیرین است که امیدت ناامید نمیشود.

 

دلم میخواهد دوباره کوله بارمان را ببندیم، یک یا علی بگوییم و حرکت کنیم...

 


نوشته شده در جمعه 89/8/28ساعت 1:25 صبح توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak