سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا

بعدازظهر روز جمعه عازم قم میشوم تا کمتر از 24 ساعت مادر موقت دو خواهرزاده ام باشم! پدر خانواده سفر است و مادر خانواده هم باید صبح شنبه تهران باشد و کارش تا ظهر به درازا میکشد. پدر از پدری هم فراتر میرود و همراه مادر مرا میرسانند قم و خواهر را میبرند تهران. البته که ما بهانه ایم و خانم طلبیده اند جمعه ای را به زیارت بگذرانند. آخرین توضیحات داده میشود: ساعت 5 دقیقه به 7 باید پایین باشند. سرویس سعیده خیلی بوق میزند همسایه ها گناه دارند. حتما سر وقت برود پایین. سعیده صبح که میرود دستشویی بیرون آمدنش با خداست! از خودت هم بی خیال تر است! باید هلش بدهی! حوالی یک ربع به 2 برمیگردد. سجاد شنبه یکشنبه ها دیر میاید، حوالی 3. بابا میگوید خوابت نبرد صبح جا بمانند! حرصم میگیرد. میگویم دلم میخواهد یکی تان صبح زنگ بزند که ما را بیدار کند آن وقت من میدانم و همه شما! خواهرم میگوید من که زنگ میزنم! کوتاه میایم که خب حالا شما چون مامانشون هستی تحمل میکنم! (نشان به آن نشان که نزدیک 6 صبح من زنگ میزنم که چرا هیچکدام زنگ نزدید؟ چرا دیشب خبر ندادید که رسیدید؟ حضرت خواهر هم میگوید که خواب ماندیم!)

ساعت 8 شب است و منم و سجاد که دوم راهنمایی است و سعیده که اول دبستان. کلی ذوق کرده اند از حضور خاله ی معمولا غایبشان! ولی از همان اول برایشان جا میاندازم که نمیخواهم صبح سخت از خواب بیدار شوید بنابراین شب بیداری ممنوع! هر کدام اجازه دارند از خاله چیزی بخواهند. سجاد طبق معمول مداحی های جدید گوشی و لپ تاپ را میخواهد. از شانس بدش مداحی جدید در گوشی است و من هم قبلا دست گل به آب داده ام و این دو بلوتوث همدیگر را تشخیص نمیدهند، کابل هم که همراهم نیست، رم ریدر را هم جا گذاشتم بنابراین مداحی بی مداحی! بعد از کلی کلنجار رفتن هر دو انصراف میدهیم. دستشویی و مسواک. حالا نوبت سعیده است و خواسته ی کتابخوانی پیش از خواب. سجاد بالا و سعیده پایین میخوابد. من هم پای تخت طوری دراز میکشم و کتاب را دستم میگیرم که سعیده بتواند کتاب و تصاویرش را ببیند. سجاد که ناکام مانده اولش بدقلقی میکند که ساکت میخواهم بخوابم اما کم کم پای کار میشود و خودش هم همراهی میکند! ساعت 9:30 خاموشی میدهم، بوس و خواب. به اندازه کافی بیدار بوده اند تازه نیم ساعت دیگر مختارنامه شروع میشود و نمیخواهم یک وقت حواسشان پرت فیلم بشود! مختار که تمام میشود بالشم را برمیدارم و میروم گوشه از اتاق شروع میکنم به نوشتن یادداشتی که باید در باب روابط زناشویی بنویسم. بعد باقیمانده قران مرحوم پدر سوگند را میخوانم و میخوابم.

ساعت 5:10 دقیقه بیدار میشوم. صدای اذان را میشنوم. نمیدانم برای چی این همه استرس دارم؟! انگار چه خبر است! نماز که میخوانم میروم سراغ آماده کردن چای. بعد هم میز صبحانه. میدانم خیلی هم صبحانه خور نیستند و در حد شیر و کیک میخورند ولی خب! امروز من مامان خونه هستم و صبحانه به شیوه ی من خورده میشود! زیردستی و دواستکان برای هرکدامشان، خب! قاشق چایخوری، پنیر و کره، کیک، اوممم! دیگه؟! آها! شکر. نون سنگک که مال دیروز است. چای را دم میکنم. ساعت یک ربع به 6 است. سجاد را صدا میزنم: خاله جان ساعت یه ربع به 6 است، نمیخوای شیر بخری؟ قربانش بروم. خودش بلند میشود، نمازش را میخواند و بی سر و صدا حاضر میشود. 6:5 سعیده را صدا میزنم. با احتساب حضورش در دستشویی! دعای عهد گوشی را میگذارم. تا سعیده مانتو شلوارش را بپوشد و به قول خودش بدون مقنعه بیاید سر میز، سجاد هم رسیده و من هم چایشان را ریخته ام و شیرین کرده ام. صندلی ام را بین این دو میگذارم. برای هر دوشان لقمه میگیرم که تنبلی نکنند و حتما بخورند. اولش سجاد یک غر میزند که خاله! بیخیال نون و پنیر! ولی بعد یکی یکی لقمه ها را میخورد و چیزی نمیگوید. خودم هم کمک میکنم که چای سعیده تمام شود! شیر و کیک را میخورند. من برایشان از فواید صبحانه میگویم و هنوز کلی وقت داریم تا 5دقیقه به 7 شود! مینشینند پای کارتون. با سجاد میرویم روی تراس تا هم لباسهایی که دیشب پهن شده را جمع کنیم و هم میزان سردی هوا را برآورد کنیم. به این نتیجه میرسیم که پالتوهایشان را از کمد درآوریم. 8-7 دقیقه به 7 است که میبوسمشان و راهیشان میکنم سمت آسانسور. میروم چادر را برمیدارم و بعد از چند ثانیه که به احتسابم باید جلوی در ورودی رسیده باشند میروم روی تراس. هم زمان با رسیدنشان سرویس هم رسیده. سعیده میرود و سوار میشود. انگار تکه ای از وجود من است که دارد از تنم جدا میشود. برایش حمدی میخوانم. سجاد منتظر است و برای خودش قدم میزند. از این بالا کمی میترسم که پایین را نگاه کنم. همینطور که دارد قدم میزند سرش را بلند میکند و مرا میبیند. لبخند به لب، برایش دست تکان میدهم. کمی بعد سرویسش میرسد. دست تکان میدهد و سوار میشود. حمدی هم برای سجاد میخوانم و میایم داخل. میز را جمع میکنم، آشپزخانه مرتب میشود و ظرفها شسته. میروم اتاقشان و تختشان را مرتب میکنم. روی تخت دراز میکشم. یکی یکی حمدهایم را میخوانم: ولی عصر(عج)، آقا، مامان و بابا، مهربانترین، خواهر و برادر و متعلقاتشان! پتو را رویم میکشم و دوباره به چگونه نوشتن این فصل لعنتی فکر میکنم! نمیدانم کی خوابم میبرد!

برای ساعت 11 حاضر میشوم و راهی حرم میشوم. سرخیابان سوار اتوبوس میشوم و مستقیم میروم حرم. من سر در نمیاورم که درها کدام به کدام است. اما وارد که میشوم شبستان امام است انگار. سمت ضریح میروم، زیارتنامه ای میخوانم و برمیگردم شبستان برای نماز ظهر. چه حالی میدهد! بعد هم دوباره میروم سمت ضریح. مینشینم و کمی درد دل میکنم و بعد هم سرخوش راهی خانه میشوم که مبادا سعیده پشت در بماند. برنج آبکش شده آماده است. میگذارم تا دم بکشد. خورش هم داریم. مینشینم لباس هایی که صبح جمع کردم را تا میکنم. میز ناهار را هم آماده میکنم که سعیده با آن چادر سرکردن خوشگلش از راه میرسد. یک پارچه خانم است این دختر. هیجان زده همان دم در میگوید خاله شما تا کی هستید؟ زود میروید؟ و وقتی میفهمد تا فردا ظهر خاله خانم تشریف دارد آخ جون بلندی میگوید و اضافه میکند آخه من باید برای موضوعی با شما مشورت کنم! فسقلی را ببین! چه برای من حرفهای گنده گنده هم میزند! موضوع مهم نقاشی یک آیه از سوره نباء است! ازش در مورد مدرسه میپرسم و او هم تعریف میکند. سجاد که میاید و ناهار را میخوریم خیالم راحت میشود. در حال صحبت کردن با رفیق شفیقم هستم که زنگ زده و حال مادر موقت را جویا شده و در همین حین دارم آشپزخانه را جمع و جور میکنم که خواهرم میرسد. ساعت حوالی 4 است. وقتی میاید انگار یک کوه را از دوشم برداشته اند! چقدر سبک میشوم!

سعیده خانم گل گلاب

--------------------------------

پ.ن: من به این نتیجه رسیدم که مادر خوبی میشوم اما اگر مادر شوم بعید میدانم به پیری برسم! از بس که نگران خواهم بود!!

 


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 12:41 صبح توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak