در آغوش خدا
نمیدونم من اینجا تو پارسی بلاگ چیکار میکنم؟! نمیدونم چرا بعد از اینکه مجبور شدیم وبلاگمون رو بگذاریم و دیگه توش ننویسیم اومدم و یه وبلاگ دیگه باز کردم؟! اونم در حالیکه اصلا نوشتنم نمیاد. انگار میخواستم ثابت کنم که هستم و هنوز میتونم بنویسم. انگار میخواستم با خودم و احساساتم بجنگم. اما جنگیدن سخته. با خودت بیشتر از چیزهای دیگه. وبلاگم رو دوست داشتم. هم وبلاگ شخصیم، هم وبلاگ مشترکم. حتی اگر برای مخاطبم هیچ چی نداشت برای من چیزهای زیادی داشت. نمیدونم میشه یه روزی همین حس رو نسبت به این وبلاگم داشته باشم؟! از دست این روزهای شلوغ اما کم استفاده خسته شده ام. از دست این روزهای بلاتکلیفی خسته شده ام. از دست خودم و بی صبری ام خسته شده ام. از دست آدم ها و اطمینانی که به خودشان دارند خسته شده ام. چرا هیچ کس فکر نمیکند شاید او دارد اشتباه میکند. من بارها و بارها فکر کردم شاید دارم اشتباه میکنم. حتی تاوان این فکر را دادم. یکسال از عمرم را گذاشتم پای اینکه شاید حق با دیگران است. نتیجه اش چه شد؟ اینکه برگشتیم سر نقطه ی اول. امروز دوباره راه رفته را رفتم! رفتم تا بگویم اگر شما، تمام شمایی که ایستاده اید و مطمئنید حق با شماست، از دوست و فامیل و همکار، و مطمئنید که ما در اشتباهیم، سر اطمینانتان بایستید. منم که دوباره از روزهای رفته میگذرم، باشد که به دعای شما لااقل یک سر این ماجرا عاقبت به خیر شود! خدا کند این بار شمایی که خواستید و منی که به خواستتان عمل کردیم درست عمل کرده باشیم... من که دعای خیر میکنم و عاقبت به خیری سر دیگر این ماجرا را طالبم. زندگی جریان دارد، همیشه.
Design By : Pichak |