در آغوش خدا
از نخستین باری که گفتی "من برایت نمی مانم" و دریای دلم را طوفانی کردی تا امروز، منم که هر روز باید بجنگم تا موج های این دریا قد نگیرند و سیلاب، زندگی مان را نبرد! دیگر حکایت این خواب چه بود؟ گفتی که تیر خلاص بزنی به آرامش فکری ام؟! خوابت را تعریف میکنی و چشمه ای که از صبح دورش را دیوار کشیده ام و در عمق چاه های چشمانم حبسش کرده ام می جوشد و فوران میکند و... چشمه را میجوشانی و بعد از جوشیدنش برمی آشوبی. من که طاقت دیدن غم و ناآرامی ات را ندارم. من چه کنم با رودی که طغیان کرده؟! ----------------------- پ.ن: امروز که از سال و خمس گفتم و تو مطمئن و جدی گفتی تا ذی الحجه که چیزی نمانده، چقدر دلم خنک شد! هیچی نگفتم تا حرفی که از دهانت در رفته بود را پس نگیری و با خودت نگویی: نکند امیدوار شده باشد!
Design By : Pichak |