سفارش تبلیغ
صبا ویژن























در آغوش خدا


اول از همه باید بگویم که من یک عالم حرف برای گفتن دارم اما دریغ از وقت که بتوانم سر و سامانش بدهم! بنابراین از بعضی هایش صرف نظر میکنم و بقیه را هم همینطور بی در و پیکر مینویسم! پست قبل را هنوز دلم نمیخواهد پاک کنم! دلیلش بماند. بخش آخر مخاطب خاص دارد. زحمت خواندن نکشید. او هم نمیخواند. فقط نوشتم که روی دلم نماند.

1- سفر مشهد جای همه خالی بود. دعاگو بودم. تجربه ای بی نظیر از یک سفر جهادی. بی اغراق دعا میکنم روزی همه تان شود.

2-دستهای چروکیده اش را از دستم جدا نمیکرد. روبروی باب الجواد که قرار گرفتم و گنبد طلایی شان پیش چشمم حاضر شد ایستادم و گفتم مادرجان! سلام بدهید. دو دستش را بالا برد و بلند و کش دار گفت: س______لام!

3- جوان روستا عجب دل پاکی دارد. برایشان که حرف میزدم از خودم بدم میامد. چرا این حرفها را خودم فراموش کرده بودم؟!

4- یک کار ناتمام دارم. کاری که فکر نمیکنم در ده کوره بشود انجامش داد. وقتی انجامش دهم یک ماه تمام شده است. آن وقت میشود تنها و بی سر و صدا آب شد. آب شد و در گوشه ای از یک ده کوره بی سر و صدا دوباره متولد شد. بدون نام، بدون دوست، بدون گذشته و... بعد میتوانی آینده ی ساده ای داشته باشی، دور از تمام آن چیزهایی که عمری برایش نقشه کشیده بودی!  تنها و بی کس. میتوانی برای خودت بشوی یک فلورانس نایتینگل! من هم با این مثال زدنم! واقعا که!

5- یک ده کوره ی بکر و امن و ترجیحا خوش آب و هوا سراغ ندارید؟! نگران اینترنت و خط موبایل هم نباشید. اگر کاسه ی صبرم لبریز شود میروم. و اگر بروم، میروم برای نبودن، نه بودن.

6- همین الان هم دلم تنگ شد! لعنت به این دو حرف کوچک و پیچیده! هرچه میکشیم از همین دل است. کاش میشد برش داریم و بیاندازیمش دور!

7- دارم میروم سوریه. بامداد فردا سه شنبه. حلالم کنید و دعا. دعاگو هستم. احتمالا به خاطر کارم ناچار خواهم بود سری به کافی نت بزنم. شاید به اینجا هم سری زدم! نمیدانم.

8- متشکرم. به امید دیدار.


---------------------------------------------------------------------

برای او که نمیخواند...


1- اسب سرکش یا گوسفند بی صاحبی که هر جا میرود؟! مساله این است!

تا حالا اسب های سرکش را توی فیلم ها دیده ای؟! قشنگند و جذاب. رها و آزاد و سرکشند و همین میشود که خیلی ها هوس میکنند داشته باشندشان. از این خیلی ها، بعضی ها فقط سرکشی شان را می بینند و جرات نزدیک شدن ندارند. اما بعضی آنقدر خواهانند که هوس میکنند اسب را اهلی کنند. مرد رودخانه ی برفی را یادت هست. یادم هست یک قسمتش همینطور بود. بگذریم. از آنهایی که تصمیم میگیرند این وحشی دوست داشتنی را اهلی کنند. یک عده شلاق به دست میگیرند و عده دیگر دلشان را! شلاق که میزنند اسب سرکش تر میشود، چموشی میکند و بیقراری. وقتی دست آخر از سر ناچاری آرام میگیرد، دیگر نه برق چشمانش به جا مانده و نه انگار چابکی سابق را دارد. اما او که با دل میاید کار دیگری میکند و ثمر دیگری میبرد. از کنارش رد میشود و دستی به پشتش میکشد. آرام گوشش را نوازش میکند و درش نجوا که قشنگ سرکش، کنارم بمان! اسب آرام آرام، سرش را به سر او نزدیک میکند و خودش هم نمیفهمد کی مایل شد تا او را به پشتش بگیرد و با تمام انرژی بتازد؟! برق چشمان اسب، صاحبش را هم به وجد میاورد و نشاطش روح تازه به مرد میدهد.

2- پله ی سوم!

من روی پله ی سوم از راهی ایستاده ام که به ناکجاآباد میرسد! و من ناکجاآباد را به شوق همراهی تو پذیرفتم. حال آنکه تو هنوز روی پله ی اول این پا و آن پا میکنی! درد این نیست که در پله ی اول مانده ای. من هم این دو پله را با جنگ اعصاب، پیرشدن و از دست دادن آرامش طی کردم. دردم اینجاست که تمام این مدت میگفتی مشکل ما پله ی سوم است و حالا میبینم مشکل پله ی اول بوده! دردم این است که داری با عینک نگاه میکنی! چیزهایی بوده که فکر میکنی هنوز هست در حالیکه نیست. من نمیدانم باید چطور اینها را به تو بگویم که بشنوی!!!

3- یکرنگی ام آرزوست!

صدبار گفتم یکرنگ باش. گفتی از تو میترسم! گفتم وقتی یکرنگی مشکلی نیست. وقتی یکبار نباشی شروع مشکلات است. اما... وقتی گفتم جوابها را خوب و منطقی میدهی نه مسخره کردم و نه دروغ گفتم. واقعیت بود. اما واقعیات تلخی هم هست که شیرینی این یکی را از کام آدم میگیرد. دلم میخواست تو خودت اینطور جواب دادن را انتخاب کنی، نه بخاطر من! که آنجا که من میبینم یک طور باشد و جای دیگر طور دیگر. مهم نیست. اگر اینطوری خوشحالی میگذاریم همین طور باشد. نمیخواهم حرف بزنم و متهم شوم به مچ گیری و...


نوشته شده در دوشنبه 89/7/5ساعت 11:58 صبح توسط خودش نظرات ( ) |


Design By : Pichak